بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

در سوگ یک سرباز

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ب.ظ

دیروز که زنگ زدی کسی خانه نبود ، آقاجان طبق معمول رفته بود پیش سعید تو مغازه ، مامان هم که دوباره دم افطار دنبال حلیم بادمجان خریدن بود ، تنها بودم ، یعنی واقعا تنها بودم .... دیدن دوباره ی شماره ی آن پادگان لعنتی خوش ترین خبر این چند روز بود ، صدات میخندید ، حرف هات میخندید ، و چشم های هزار فرسخ دور از من میخندید ، "دارم میام" عاشقانه ترین حرفی بود ک تا حالا شنیده بودم ، وسط خانه جیغ کشیدم ، خندیدی ، از خوشحالی گریه کردم ، آخ یعنی خدا تا حالا قشنگ تر از این صحنه ساخته برای کسی ؟ شک ندارم خودش کارو بارش را گذاشته بود کنار ، دست هایش  را زیر چانه اش گذاشته بود ، و مارا میدید که بال بال میزدیم برای هم ، که پُر بودیم از خوشی ...

بگذریم ، زندگی پستی و بلندی دارد ، بلندی اش گاهی میشود "دارم میام" و پَستی اش میشود عمق ِ یک دره ی بی انصاف ، میشود شیارِ نا متنهای توی قلبم ، میشود پوتین های لنگه ب لنگه ات توی غریب ترین خاکی که خاک خانه ات نبود ...

بعد از این پستی ، بعد از این دره ، بعد از مرگ ، دیگر چیزی برای زندگی نمیماند ، جانم به قربانِ آن لباس های خاکی ات ، بَر میشود که بگردی؟


پ.ن: از زبان دخترانی که شاید هیچوقت این متن را نخوانند...

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۹۵/۰۴/۰۳
بانوی خیال

نظرات  (۲)

khoda sabreshun bede...
پاسخ:
آمین
۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۰ رها مشق سکوت
چقدر خوب نوشته بودین، یه واقعیت تلخ و غم انگیز که حتی خوندنش ناراحت کنندست
کاش میشد امیدوار باشم که هیچکدوم از دخترای این سرزمین این حس رو تجربه نکرده باشن
پاسخ:
کاش همه ی امیدواری هامون واقعیت داشت :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی