بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

همه ی آدم ها یک فیل درون دارند ،  یک فیل گنده بک مهربان با گوش های کوچک، گوش های کوچکی که برای شنیدن خیلی چیز ها کر است، برای شنیدن زخم زبان ها و طعنه ها و بی محبتی ها کر است، فیلی که خرطومش را پراز مهربانی میکند و میپاشد به چین ِ پیشانی آدمها، و از آنجایی که خیلی چیز هارا نمیشنود دیگر چیزی مانع مهربان بودنش نمیشود، آخر میدانید؟ ما آدم ها بر عکس فیل های هیکل گنده ی گوش کوچولو، گوش هایمان دو برابر هیکلمان است، ما آدما با شنیدن خیلی چیزها تحلیل میرود مهربانیمان، امان امان از این شنیدن ها،امان امان از این شنیدن های بی اختیار ِ تاثیر گذاره لاکردار...داشتم میگفتم ،همه ی ما یک فیل گنده بک درون داریم که جدی اش نگرفته ایم، جدی اش بگیریم بعد از این! کمی بیشتر ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۱
بانوی خیال
بیداری ِ بی امانِ بعد از یک کوریِ کِشدار ...
هیهات !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۴۷
بانوی خیال

استیصال یعنی هی نوشتنت بیاید هی نتوانی بنویسی 

استیصال یعنی  مدام حل شوی در چیزی شبیه به نا امیدی

و من از تمام حروفی که تو ی حنجره ام دست و پا میزنند فقط یک چیز میگویم:

تمام نمیشوی در من.....

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۹
بانوی خیال

توام خراب کنی ...

هم تو باشی ام معمار !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۴
بانوی خیال

سرشت ِ آدمی زاده! یهو یجوری میبُری که یادت میره اصلاَ کی بود و چه ها کرد و چرا نیست! من بریدنو خیلی بلد شدم تو این سال ها.. از اون وقتی که طناب وابستگی مادری و بریدم و چله ی زمستون هی رفتن مامانو دیدم هی نبودنشو دیدم . آره من حتی بیشتر از آدم خوبی بودن ، بیشتر از دوست داشتن، بیشتر از رعایت حقوق بشر، بیشتر از مهربونی، و بیشتر از هر چیز دیگه ای بُریدنو بلد شدم

الان که داره میشه یکسال بیشتر میفهمم، میفهمم چقد دل میخواد که یهو خودتو از قعر یه حال خوبی بکشی بیرون و دیگه وصل نشی به هیچ حالی ! کیه که نخواد؟ کیه که بدش بیاد؟ آدما عاشق متعلق بودنن حتی اگه انکارش کنن... حالا اینکه چی میشه که یهو ینفر خودش و دلشو دور میزنه و میرسه به اینجا بماند، اما از یه موقعی به بعد اون آدم ِ پی همه چیز رو میماله به تنش و نیست میشه! از بس نبودن دیده نیست میشه ، از بس کاسه ی آب و گل محمدی ریخته پشت سر آدما، از بس فرش کرده کل شهر و ولی هیچ برگشتنی ندیده نیست میشه!

بعد یهو معلق می مونه بین همه چی! بین خودش و خداش ، بین زمین و آسمونش! معلق بودن لامروت ترین حس دنیاس، اینکه آدم وصل نباشه به هیچ چیز و هیچکس تهِ تهِ ترس ِ! رسم ِ‌،‌عرف ِ ، سنته ، مدِ ! هرچی که هست سر آخرش درد بدی به دله!

                                                                                                  

طاقت بیار میشه شنید
خندیدن دلخواه رو
تو زنده میمونی رفیق
طاقت بیار این راه رو
طوفانو پشت سر بزار
اون سمت ما آبادیه
این زمزمه تو گوشمه
فردا پر از آزادیه

طاقت بیار رفیق
دنیا تو مشت ماست
طاقت بیار رفیق
خورشید پشت ماست
طاقت بیار رفیق
ما هردو بی کَسیم
طاقت بیار رفیق
داریم می‌رسیم

دنیا اگه تاریک شد
دستای فانوسو بگیر
با من بیا! بامن بیا!
چیزی نمونده از مسیر
سرما و سوز برف رو
آهسته پشت سر بزار
امروز وقت خواب نیست
ما با همیم طاقت بیار
طاقت بیار رفیق
دنیا تو مشت ماست
طاقت بیار رفیق
خورشید پشت ماست
طاقت بیار رفیق
ما هردو بی کَسیم
طاقت بیار رفیق
داریم می‌رسیم!

طاقت بیار رفیق …
رفیق …

سیاوش قمیشی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۰
بانوی خیال

ماهی بودن باید اتفاق جالبی باشد ؛ تصور کنید ماهی کوچک نارنجی رنگی را که در یک گوشه ی آرام آبی ها دارد زندگی می کند،و هر 8ثانیه یکبار همه چیز را فراموش میکند!هر 8ثانیه یکبار یادش می رود به ماهی های محل صبح بخیر گفته یا نه، یادش می رود دلش را شکسته اند،یادش می رود که سال پیش در نبرد با علامت سوال های آویزان باله ی سمت چپش شکسته،یادش می رود دوستش او را در بردن به کلوپ قال گذاشته،یادش می رود که دیروز کوسه ها پدرش را بلعیده اند ! و هر روز ، هر دقیقه ، و هر چند ثانیه یکبار دوباره به دنیا می آید،دوباره از دیدن اَره ماهی خنده اش می گیرد، دوباره دیدن علامت سوال های آویزان وسوسه اش می کند،دوباره حس شیرین خوردن بستنی را برای اولین بار تجربه می کند،دوباره صبح بخیر میگوید و برای ماهی های محل آرزوی داشتن روز خوب میکند، و دوباره و دوباره و دوباره مادرش را بوسه باران می کند!

آخ ، اما هنوز هم یکجای این رویای لعنتی می لنگد! من اگر ماهی هم بودم،هر 8ثانیه یکبار عاشقت می شدم ...


*عنوان از علیرضای آذرِ خوب، علیرضای آذرِ جان .


۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۷
بانوی خیال

تمام درد من اینجاست
تو هرکاری کنی خوبی...
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۳
بانوی خیال

گاهی وقتا دوتا راه پیش روته یکیش ختم میشه به مصلحت که آثار جانبیش اینه که تو این راه باعث میشی یک تا چندین نفر از تو ناراحت بشن ازت کینه به دل بگیرن و یه حس عذاب وجدان مسخره همیشه بیخ گلوت باشه...و راه دوم اونیه که تو میشه آدم خوبه کسی از دستت ناراحت نیست تو میشی اونکه با وجود اینکه میدونی راهت غلطه اما ادامه میدی و خب صد البته مدارا میکنی فقط واسه اینکه اون عذاب وجدانه دست از سرت برداره!

این خیلی خوبه که وقتی سر دوراهی هستی بدونی دقیقا کدوم راه درسته و اتفاقا همون راه رو هم بری.... اما بدیش اینه خوب که گذشتی از اون جا،وقتی نشستی تا نفس تازه کنی و اون کوله بار عذاب وجدانه رو چند لحظه زمین گذاشتی، به این فکر کنی نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نکنه راه درست یعنی خوشحال کردن آدمایی که دوستشون داری نکنه راه دست یعنی کوتاه اومدن از همه خواسته ها و عقایدت؟

من شاید تموم این مدت رو داشتم خودخواهی میکردم که نه خواستم عوض بشم و نه خواستم کسی رو عوض کنم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۸
بانوی خیال

تو این مدت نسبتآ طولانی متوجه یه موضوعی راجع به خودم شدم که خیلی عجیب بود... برای من غم از دست دادن هرچیزی تو زندگیم سیر صعودی داره !جوری که دو سه ماه اول همه چی خوبه و دنیا  پر از صدای بلبل و درخت چناره ..اما بعدش کم کم انگار روزنه های قلبم باز میشن،بچگی میکنن دادو قال میکنن غر میزنن عاصی میشن و منو بیشتر و بیشتر و بیشتر تو منجلاب تنهایی غوطه ور میکنن

درست مثل دندون درد! وقتی سرت رو خوابوندی رو صندلی و یه نفر بالای سرت مته به دست گرفته و میتراشه تورو،عصب هاتو میسوزونه و تو همچنان حالت خوبه ، اما چند ساعت بعد درست وقتی نه از اون دکتر مته به دست خبری هست نه بی حسی، شروع میکنی به فهمیدن و طبیعتآ اون لحظه ها فهمیدن یعنی درد کشیدن...!

فکر میکنم اونقدر ضعیفم که حاضرم کل عصب های تنمو به دست کشیده شدن بذارم ولی هیچوقت این سِر بودنه از بین نره!



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۴
بانوی خیال

چند روز پیش قصد داشتم چندتا از مطالب وبلاگم تو بلوگفا رو اینجا ثبت کنم تا بمونه! اما چند دقیقه ک گذشت به فکر خودم خندیدم "موندن" دیگه لااقل برای ما از فعلیت افتاده ... از وقتی آدما مارو عادت دادن به نبودنشون از وقتی اینترنت مخابرات مارو عادت داد به قطع شدن های بی موقعش... از وقتی نوشته هامونو ازمون گرفتن و ما عادت کردیم به ننوشتن ...موندن فعلیتش رو از دست داد... اعتراف به این موضوع خیلی سخته اما من به طرز عجیبی یاد گرفتم که عادت کنم ...این دلیل نمیشه وقتی صفحه اون وبلاگ لعنتیمو باز میکنم بغض نکنم.


پ.ن:نوشته ها در عین حال که میتونن مهربون باشه میتونن بی رحم ترین یادآور ها هم باشن... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۴
بانوی خیال