بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

دستم را بگیر

محکم تر از هر زنجیری

و مهربان تر چشم های آهو


همراهم بیا

تا امتداد غروب ِ غم

تا طلوع ِ شکوفه ی سیب


دنیا کم دارد مارا در لحظه های خوب ، در صبر ِ بی دریغ


ما هم دنیا را کم داریم برای جولان دادن لبخند در شالیزار ِ برنج !


اینجا که ایستاده ایم گوشه ای از مرکز ِ جهان است ، گوشه ای از باور ِ خدا به وصال ِ دست های گم شده


بیا دست ِ کم ما کم نیاوریم ، بیا ایمان بیاوریم به لحظه های خوشبخت !


دستم را بگیر

محکم تر از ریشه های صنوبر

مهربان تر از بال های مرغابی ...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۶
بانوی خیال

بچه تر که بودم (همان موقع یی که برای اولین بار مانتوی سورمه ای تن کرده بودم ُیک سرو گردن از سال قبلش بلندتر شده بودم) همیشه از مردهای سیگاری میترسیدم ! مردهای سیگاری برایم حکم آدم هایی با چهره های سیاه و دندان های نیش بلند و عبوس را داشتند ، وقتی یک نفر جلوی من سیگارش را روشن میکرد دلم میخواست بابا کنارم باشد و سفت بازویش را بگیرم تا دست کم از ترس توی خیابان نمیرم . همیشه وقتی باران می آمد و مامان میگفت خدا دعاهای توی بارونو برآورده میکنه ، تهِ دعاهایم میگفتم میشه شوهر من سیگاری نباشه بعدا؟

بزرگ تر که شدم خیلی چیزها عوض شد ، ترس های من بزرگتر شدند ، آرزوهایم عجیب تر ! حتی دیگر از نظرم مردهای سیگاری چهره های سیاه و دندان نیش بلند نداشتند ، اما ته ته دلم هنوز از مردهای سیگاری فراری بودم ، می دانید ؟ من تا حالا ندیده ام کسی از روی خوشحالی سیگار بکشد ! و این موضوع باعث شده باوری را به دندان بکشم که حکم میکند مردها حین سیگار کشیدن غمگین ترین موجودات روی زمینند ! حالا که ترس هایم قد کشیده اند ، بر  و روو گرفته اند و رشد کرده اند ، هنوز از نگاه کردن به چشمهای آدم ها وقتی که در دود پنهان شده اند میترسم ! از ابر خاکستری ِ توی چشم هایشان میترسم ، دلم میخواهد بجای بازو های بابا ، بازوهای تمام مرد های سیگاری شهر را محکم بچسبم و روی پنجه های پاهام بلند شوم و زیر لاله ی گوششان "طوری که آب از دل شهر تکان نخورد" بگویم بجای سیگار ابر خاکستری چشم هایت را با من تقسیم کن ؛ دلم میخواهد برای تمام مردهای سیگاری ِ جهان باران آرزو کنم ، تا خودم و جهان را از این ترس مستمر ، از این غم ِ لاینحل خلاص کنم ...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۳
بانوی خیال


به پیری فکر میکنم ، به روزهایی که میدانم خیلی زودتر از انتظار قرار است یقه ام را بچسبد ، روزی که از خواب بیدار شوم چشمهایم را بمالم ، کش و قوس بدهم خودم را و وقتی خودم را توی آینه ی روشویی میبینم یکهو جا بخورم ! منُ این همه موی سفید ؟! منُ این همه لک های روی گونه ؟! منُ این همه پیری ؟! از آن روز به بعد هر روز را تعجب خواهم کرد ! نمیدانم دنیا سرُ شکلش چطور خواهد شد ، نمیدانم قرار است خانه ام کجا باشدُ فکرم کجا ! اتاقم کجا باشدُ دلم کجا ! نمیدانم حتی آن روز چندنفر از آدم های امروزم را بخاطر خواهم آورد ، چقدر از خوشی های گسِ جوانی ام را .... اما تهِ دلم به یک لحظه‌ قرص است .... به لحظه ای که تنهایی توی اتاقی پر از وهم ِ مرگ ، و دیوارهایی به بلندای صبر ! روبه روی حیاطی بی گُل ، بی روشنایی ، بی حیات ! تورا به خاطر خواهم آور ، چهار حرف اسمت سُر خواهد خورد توی شقیقه ام ! و تمام رگ هام ترک خواهد برداشت ... آن روز نَفَس از ریه هام جا میماند ! تو در دلم جا میمانی ! و من از زندگی !


پ.ن: پناه بر تو ای فهم فراموشی ...

    پ.ن2: وقتی که داشتم مینوشتمش ، قرار نبود اینطوری تمام شود ...

          مثل خیلی چیزای دیگر که قرار نبود اینطوری تمام بشوند ... 

           این به آن ، دَر!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۹
بانوی خیال