بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

راستش من هیچوقت دلم نخواسته برگردم به‌گذشته ، هیچوقت نخواستم برگردم به فلان سال از زندگیم تا فلان خطا رو نکنم ! با اینکه راستش رو بخواین کارهای احمقانه ی زیادی انجام دادم .. 
الغرض ... امشب دلم بدجوری خواست برگردم به ۱۶  تا ۱۸ سالگی، اونجا که از مدرسه با تند ترین قدم ها خودمو میرسوندم خونه، تند تند ناهار میخوردم و میپریدم جلوی کامپیوتر، صدای کانکت شدن اینترنت با اون قیژ قیژ معروفش رو میشنیدم و هول میزدم که ۱۰ دقیقه از تایم یک ساعته ی تعیین شده به عنوان استفاده از کامپوتر توسط پدر خانواده، داره کم میشه :)) بعدش وبلاگمو باز میکردم اگر قرار بود پستی بذارم میذاشتم،  چک میکردم وبلاگ بچه هارو، کامنت میذاشتم، شعر های خوب میخوندم و کپی پیست میکردم برای خودم، تو مسابقه های وبلاگی شرکت میکردم، و خب قاعدتاً تایم یک ساعتم زودتر از انتظار تموم میشد و میرفت تا فردا ظهر! سهمم از دنیای مجازی یک ساعت در طول هر ۲۴ ساعت بود! و چقدر با کیفیت و درست حسابی میگذشت! چقدر همه چی دوست داشتنی بود، چقدر واقعی تر! آدمارو از روی نوشته هاشون میشناختیم، و اگر خیلی خوش شانس بودیم صداشون رو توو مسابقه های صوتی میشنیدیم! 
اما الان راستش نه تنها خیلی وقته یک شعر خوب نخوندم، بلکه هیچ ذوقی، علاقه ای، هیجانی برام از دنیای مجازی نمونده، بهش وابستم، در آستانه ی بی زاری هستم ازش و با اینکه ساعت استفادم نامحدود شده :))) اما کیفیتش رفته زیر آوار :/
خلاصه که برای اولین بار در این عمر ۲۳ ساله دلم خواست برگردم عقب 
و خب درسته با اینجا یجورایی غریبه شدم اما خواستم چنین فانتزیِ بعید از منی رو حتماً اینجا ثبت کنم ؛))

پ.ن: بنظرم اگر این محدودیت یک ساعته رو هممون داشتیم، همچنان میتونست کیفیت بالا بمونه و کمتر پیِ تیتر های زرد اینستاگرامی باشیم، نه؟

پ.ن ۲ : خسته از  تیتر های "دعوای زن ابی با محسن چاووشی" ، "اینستاگرام پیج جدید تتلو را هم بست" ، "آف ۵۰ درصد برشکا را از دست ندهید" و... :))))

پ.ن۳: ولوووووم کنید :)))

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۸
بانوی خیال

جنگ ، خون ، مرگ ، عزا ، اضطراب ، ترس ، نا امیدی ، غم ، سوز ، وحشت  ...

هزاران واژه ی تلخ لبریز شده در روز هایمان ، در سال های جوانی مان ، و گویا هیچ راه نجاتی یا حتی فراری نیست !  اعتراض میکنی ؟ میمیری ! درس میخوانی ، دنبال کار میگردی ، پیدا نمیشود ، قصد ِ پناه میکنی ، بلیط میگیری ، خداحافاظی میکنی ، نرفته دلتنگ میشوی ، نرفته غریب میشوی ، نرفته اشک میشوی ، از گِیت رد میشوی ، میپری .. میرسی ؟ نه ! میمیری ... با کدام عدل و منطق و رحمی به اینجا رسیدیم ؟ مگر ارحم الراحمین نیستی ؟ مگر نمیبینی ؟ مگر دلت نمیسوزد ؟ چرا .. چرا نجاتمان نمیدهی ؟ چرا دستی دراز نمیکنی که در این اتمسفر پر از رنج معلق نمانیم ؟ ...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۸ ، ۲۰:۳۶
بانوی خیال

تورو بیچاره کنه پای خودش که چی بشه ؟

خودشو پای تو بیچاره کنه .. عاشقته 

 

روزبه بمانی میگه :))

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۵
بانوی خیال

ما آدم های متوسطی بودیم ، با در آمد های متوسط ، شادی های متوسط ، آرزو های بزرگ ... دلخوش بودیم به سینماهای سه شنبه ، به ذرت مکزیکی های غروب زمستان بعد از کلاس کنکور ، به آل استار های قرمز فیک ، به پیچاندن کلاس های ریاضی مهندسی و کافه گردی ها ، به چای و کیک یزدی های محرم دانشگاه ، به لباس قرض گرفتن های قبل عروسی ، به سالی یکبار شمال و مشهد ... می خندیدیم ، حسودی می کردیم ، بغض می کردیم ،خیال میبافتیم ! مثلا فکر میکردیم ته دنیاس اگر یکروز برویم استانبول و خیابان استقلال را از نزدیک ببینیم ! بگذریم ... اینها را گفتم که بگویم این روز ها ... این روز های سرد و سیاه و بی برگ ، عجیب دلم گرفته ، از شادی های متوسطی که انگار سال ها از آنها گذشته ،از آنچه بر سرمان می آورند ، از به دست نیاوردن ها ، از از دست دادن ها ، از لبخند های الکی ، از نا امیدی در چهره ی همه ... دلم گرفته از اینکه در بهترین سن زندگی و در عین حال در بدترین دوره تاریخ و روز ها هستم ، میدانید چیست ؟ ما نه تنها داشته ها ، بلکه نداشته هایمان را هم از دست دادیم ...  چاره ای جز رفتن هست وقتی هر قدمی برای بهبود مساوی با گلوله ای در شقیقه است ؟ این روز ها فقط به رفتن فکر میکنم ، به کوچ کردن ، به دور شدن ، به رسیدن به ذره ای ... فقط ذره ای امید ، آرامش و ثبات ... ولی دروغ چرا جیب ها خالی تر از آرزو هاست...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۵
بانوی خیال

ازم پرسید دوستم داری ؟ 

طول کشید تا جوابشو بدم .. چند ماه طول کشید 

دنبال نشونه ها بودم . قبلش باید به خودم ثابت میشد ! 

هر روز چیزهای جدیدی کشف میکردم 

یروزی داشتیم باهم فیلم نگاه میکردیم 

" نیمه شب اتفاق افتاد" بود 

حامد بهداد داشت میخوند : ساغرم شکست ای ساقی .. رفته ام ز دست ای ساقی ...

ما هم زیر لب میخوندیم باهاش ، تحریر بلد نبودیم ، خندمون میگرفت وسطاش .. یه جاهایی فیلم آروم شد .. سرم روو شونه ش بود زل زده بودم به رگ دستاش ، اونم احتمالا مثل همیشه ی فیلم دیدنامون زیر چشمی داشت منو نگاه میکرد 

چشمامو بستم ، نمیدونم چی بود یه حجم عظیمی از سنگینی خورد وسط قفسه ی سینم ، دیدم آخ چقد دلتنگش بودم 

دیدم چقد خاطرشو میخوام 

نشونه ها داشتن حمله میکردن 

دیدم حاضرم سهمم از خوشبختی ِ جهان رو بدم بهش تا اون جای هر دومون خوشبخت باشه 

حاضرم وقتی آفتاب تیزه ، سایه ی درخت رو بدم به اون

اگه همه ی کفش های جهان یکروزی گم بشه حاضرم همیشه چند قدم جلوتر ازش راه برم تا سنگ ریزه هارو جمع کنم 

حاضرم تموم گوشت های خورشت رو بدم بهش :))) 

 اگه اینا دوست داشتن نبود پس چی بود ؟ 

داشت تیتراژ رو نشون میداد 

سرمو بلند کردم

گفت دوستت دارم 

گفتم منم دوستت دارم 

منم دوستت دارم 

دوستت دارم ....


پ.ن : ای حرص دهنده ی قهار ، ای خوابالو ، ای سیبیلو ، ای صاحبِ حسن :)) تولدت مبارک 


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۱
بانوی خیال


چونان صاعقه اى بر من فرود آمدى

و دو نیمم کردى؛

نیمى که دوستت مى دارد،

و نیمى دیگر که رنج مى برد

به خاطر نیمه اى که دوستت دارد. 



۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۱۳
بانوی خیال

دچار شده ام ...

آنقدر عجیب و سریع که قفسه ی سینه ام از هجوم این حس دارد ترک میخورد ! بلد نیستم با خودم چکار کنم !

لبریز ِ لبریزم ... و در اوج ِ قدرت احساس ترس میکنم ! 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۶ ، ۰۹:۰۹
بانوی خیال

از سر بیکاری داشتم توو وبلاگ قبلیم گشت میزدم و مرورش میکردم که رسیدم به یک پست با یه مضمون کوتاه : 


ای مرد .... ای فریبِ مجسم 


هر چند فکر کردم یادم نیومد چرا اینو نوشتم ! چرا انقد غمگین و با دل پر اینو نوشتم ! 

چقد خوب  که چیزی به اسم فراموشی هست مگه نه ؟ چقد خوب  که یادم نیس چرا ! 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۱
بانوی خیال

تغییر چیز عجیبیه گاهی وقتا جوری میاد و دچارت میکنه که نمی فهمی چیزی که بهش تبدیل شدی دقیقا چیزیه که چند سال پیش ازش گریزون  بودی .. که حتی آدمی رو بخاطر اون خصوصیت قضاوت کردی ، باهاش مخالفت کردی ، بهش توهین کردی و نهایتا از دستش دادی ! 

مگه نه رفیق ؟ توهم الان مثل منی ! فقط چندسال دیر جنبیدی! دیر تن دادی به تغییر ... و این "زمان" لعنتی .. این دیر تن دادن تو ما رو به این حال و روز انداخت .

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۲
بانوی خیال

بنظر من دوست داشتن یجور حس  خودخواهانه س ، بیاید قبول کنیم که ما اساساً آدم هارو بخاطر حسی که از خودمون پیششون داریم ممکنه دوست داشته باشیم ، بذارید واضح تر بگم ، شده در طی مکالمه با یک نفر حس کنید چقدر زشت هستید؟ یا چقدر بد هستید ؟ چقدر نا موفق و بی اراده اید ؟ ممکنه الان این فکر به ذهنتون بیاد که خب حتماً اون آدم زیبا بوده که شما حس کردید زشت هستید ، یا حتماً اون آدم موفق بوده که شما احساس یک نا موفق رو داشتید ‌و الی آخر ... اما اشتباه نکنید ! من منظورم یکجور حس حسادت و معمولا زود گذر نیس ! حرفم حرفه اون احساس عمیق و بُرّنده س که تا اعماق وجودتون نفوذ میکنه و بعضاً اثر زیادی رو حال و هوامون داره ، وقتی این مدل احساس ها سراغ ما میان به معنی این نیستند که ما از فقدان چیزی که در فرد مقابل ما هست رنج میبریم بلکه بخاطر طرز رفتاری هست که اون آدم با ما و اطرافیانش داره . برای مثال تصور کنید آدمی رو همیشه قدردان  هستش و وقتی باهاتون روبه رو میشه مدام از کارهای کوچیکی که براش میکنید قدر دانی میکنه و مدام تکرار میکنه که از محبت شما متشکره و تاکید میکنه که شما خیلی مهربونید ! اون زمان تمام بدن شما سرشار میشه از یک حس خالص و ناب و باعث میشه از خودتون راضی باشید و حتی بیشتر و بیشتر تلاش کنید و یا کسی که مدام بهتون یاد آوری کنه شما زیبایید شما پر تلاش و صبورید ، اون وقت تمام کائنات دست به دست میدن تا شما با تمام توان به تعریف های اون شخص از خودتون نزدیک تر بشید‌.. بله من فکر میکنم ما آدم هارو بابت حسی که باعث میشن نسبت به خودمون داشته باشیم دوست داریم نه بخاطر ویژگی های شخصی خودشون .

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۹
بانوی خیال