جنگ ، خون ، مرگ ، عزا ، اضطراب ، ترس ، نا امیدی ، غم ، سوز ، وحشت ...
هزاران واژه ی تلخ لبریز شده در روز هایمان ، در سال های جوانی مان ، و گویا هیچ راه نجاتی یا حتی فراری نیست ! اعتراض میکنی ؟ میمیری ! درس میخوانی ، دنبال کار میگردی ، پیدا نمیشود ، قصد ِ پناه میکنی ، بلیط میگیری ، خداحافاظی میکنی ، نرفته دلتنگ میشوی ، نرفته غریب میشوی ، نرفته اشک میشوی ، از گِیت رد میشوی ، میپری .. میرسی ؟ نه ! میمیری ... با کدام عدل و منطق و رحمی به اینجا رسیدیم ؟ مگر ارحم الراحمین نیستی ؟ مگر نمیبینی ؟ مگر دلت نمیسوزد ؟ چرا .. چرا نجاتمان نمیدهی ؟ چرا دستی دراز نمیکنی که در این اتمسفر پر از رنج معلق نمانیم ؟ ...