آدم وقتی پای دلش واسته...تهش هرچی باشه خودش خواسته
جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۴ ب.ظ
تو این مدت نسبتآ طولانی متوجه یه موضوعی راجع به خودم شدم که خیلی عجیب بود... برای من غم از دست دادن هرچیزی تو زندگیم سیر صعودی داره !جوری که دو سه ماه اول همه چی خوبه و دنیا پر از صدای بلبل و درخت چناره ..اما بعدش کم کم انگار روزنه های قلبم باز میشن،بچگی میکنن دادو قال میکنن غر میزنن عاصی میشن و منو بیشتر و بیشتر و بیشتر تو منجلاب تنهایی غوطه ور میکنن
درست مثل دندون درد! وقتی سرت رو خوابوندی رو صندلی و یه نفر بالای سرت مته به دست گرفته و میتراشه تورو،عصب هاتو میسوزونه و تو همچنان حالت خوبه ، اما چند ساعت بعد درست وقتی نه از اون دکتر مته به دست خبری هست نه بی حسی، شروع میکنی به فهمیدن و طبیعتآ اون لحظه ها فهمیدن یعنی درد کشیدن...!
فکر میکنم اونقدر ضعیفم که حاضرم کل عصب های تنمو به دست کشیده شدن بذارم ولی هیچوقت این سِر بودنه از بین نره!
۹۴/۰۵/۱۶