دست های مامان !
همینطور که داشت بدون دستکش ظرف می شست ، می گفت دستام قدیما خیلی قشنگ تر بودن ، وقتی با بابات و مامان جونت داشتیم حلقه ی عقدمونو می خریدیم بابات یواشکی خزید کنار لاله ی گوشم ُ گفت قول میدم یروز همه ی دستاتو طلا بگیرم ! خندید ، از آن خنده های مخصوصِ خودش که آدم حالی اش نمیشود خنده ی گریه آلود است یا خنده ی واقعی، بهش گفتم دستات هنوز هم مثل قدیما قشنگن و به اتاقم آمدم ، راستش هیچ دلم نمی خواست آن جا بمانم و برای رویاهای نرسیده اش بغض کنم، برای دست های ِ بی طلایش ، برای خنده های مخصوصش!
با هر دین و فرهنگ و آیین و زبانی که بخوانیمش "گیر کردن" همیشه بغض دارد ، گیر گردن بین هر چیز و هر حسی ! همه ی ما جایی میان آرزوهایی گیر کرده ایم ، زمان گذشت و دنیا گذشت و روز گذشت ولی ما گیر کردیم!
من هم لابه لای آروزهایی جا مانده ام ، لابه لای آرزوهای مامانم که دوست داشت معلم بشوم ، لابه لای آرزوهای بابا که از ویژگی های دختر دوست داشتنی اش فقط موهای خرمایی بلندش را دارم.
من گیر کرده ام! بین چیزی که میخواستم باشم و چیزی که هستم ، در 16سالگی ِ غم انگیزم ، در نبخشیدن کسی گیر کرده ام ...
حالا بعد از چند شب که همش به دست های مامان فکر میکنم ، تصمیم هایی گرفته ام ! نه فقط برای خودم ، برای همه ی آدم های دنیا! برای هر که مثل من ماتم ِ گیر کردن در جایی ، در حسی ، در آرزویی دارد خفه اش می کند !
بیایید فردا صبح که بیدار شدیم از تمام حرف ها فرار کنیم ، خودمان را پرت کنیم توی ِ خلاء ِ بی غصه ی زندگی و زندگی کنیم ! واقعأ زندگی کنیم ! بیایید غم را از فعل ِ "گیر کردن" بدزدیم و بگوییم گور پدر تمام چیزهایی که میخواستیم باشیم و نیستیم ! بیایید از همین فردای نزدیک، دیگر جا نگذاریم خودمان را در بغضِ گیر کردن ها! فردای ما باید آرزوی دست یافته ی امروزمان بشود ، باشد ؟