روزی نه چندان دورِ دور او هم نگاری بوده است ! ...
به پیری فکر میکنم ، به روزهایی که میدانم خیلی زودتر از انتظار قرار است یقه ام را بچسبد ، روزی که از خواب بیدار شوم چشمهایم را بمالم ، کش و قوس بدهم خودم را و وقتی خودم را توی آینه ی روشویی میبینم یکهو جا بخورم ! منُ این همه موی سفید ؟! منُ این همه لک های روی گونه ؟! منُ این همه پیری ؟! از آن روز به بعد هر روز را تعجب خواهم کرد ! نمیدانم دنیا سرُ شکلش چطور خواهد شد ، نمیدانم قرار است خانه ام کجا باشدُ فکرم کجا ! اتاقم کجا باشدُ دلم کجا ! نمیدانم حتی آن روز چندنفر از آدم های امروزم را بخاطر خواهم آورد ، چقدر از خوشی های گسِ جوانی ام را .... اما تهِ دلم به یک لحظه قرص است .... به لحظه ای که تنهایی توی اتاقی پر از وهم ِ مرگ ، و دیوارهایی به بلندای صبر ! روبه روی حیاطی بی گُل ، بی روشنایی ، بی حیات ! تورا به خاطر خواهم آور ، چهار حرف اسمت سُر خواهد خورد توی شقیقه ام ! و تمام رگ هام ترک خواهد برداشت ... آن روز نَفَس از ریه هام جا میماند ! تو در دلم جا میمانی ! و من از زندگی !
پ.ن: پناه بر تو ای فهم فراموشی ...
پ.ن2: وقتی که داشتم مینوشتمش ، قرار نبود اینطوری تمام شود ...
مثل خیلی چیزای دیگر که قرار نبود اینطوری تمام بشوند ...
این به آن ، دَر!