مردی به حال اقرار ... سیگار پشت سیگار
بچه تر که بودم (همان موقع یی که برای اولین بار مانتوی سورمه ای تن کرده بودم ُیک سرو گردن از سال قبلش بلندتر شده بودم) همیشه از مردهای سیگاری میترسیدم ! مردهای سیگاری برایم حکم آدم هایی با چهره های سیاه و دندان های نیش بلند و عبوس را داشتند ، وقتی یک نفر جلوی من سیگارش را روشن میکرد دلم میخواست بابا کنارم باشد و سفت بازویش را بگیرم تا دست کم از ترس توی خیابان نمیرم . همیشه وقتی باران می آمد و مامان میگفت خدا دعاهای توی بارونو برآورده میکنه ، تهِ دعاهایم میگفتم میشه شوهر من سیگاری نباشه بعدا؟
بزرگ تر که شدم خیلی چیزها عوض شد ، ترس های من بزرگتر شدند ، آرزوهایم عجیب تر ! حتی دیگر از نظرم مردهای سیگاری چهره های سیاه و دندان نیش بلند نداشتند ، اما ته ته دلم هنوز از مردهای سیگاری فراری بودم ، می دانید ؟ من تا حالا ندیده ام کسی از روی خوشحالی سیگار بکشد ! و این موضوع باعث شده باوری را به دندان بکشم که حکم میکند مردها حین سیگار کشیدن غمگین ترین موجودات روی زمینند ! حالا که ترس هایم قد کشیده اند ، بر و روو گرفته اند و رشد کرده اند ، هنوز از نگاه کردن به چشمهای آدم ها وقتی که در دود پنهان شده اند میترسم ! از ابر خاکستری ِ توی چشم هایشان میترسم ، دلم میخواهد بجای بازو های بابا ، بازوهای تمام مرد های سیگاری شهر را محکم بچسبم و روی پنجه های پاهام بلند شوم و زیر لاله ی گوششان "طوری که آب از دل شهر تکان نخورد" بگویم بجای سیگار ابر خاکستری چشم هایت را با من تقسیم کن ؛ دلم میخواهد برای تمام مردهای سیگاری ِ جهان باران آرزو کنم ، تا خودم و جهان را از این ترس مستمر ، از این غم ِ لاینحل خلاص کنم ...