در سوگ یک سرباز
دیروز که زنگ زدی کسی خانه نبود ، آقاجان طبق معمول رفته بود پیش سعید تو مغازه ، مامان هم که دوباره دم افطار دنبال حلیم بادمجان خریدن بود ، تنها بودم ، یعنی واقعا تنها بودم .... دیدن دوباره ی شماره ی آن پادگان لعنتی خوش ترین خبر این چند روز بود ، صدات میخندید ، حرف هات میخندید ، و چشم های هزار فرسخ دور از من میخندید ، "دارم میام" عاشقانه ترین حرفی بود ک تا حالا شنیده بودم ، وسط خانه جیغ کشیدم ، خندیدی ، از خوشحالی گریه کردم ، آخ یعنی خدا تا حالا قشنگ تر از این صحنه ساخته برای کسی ؟ شک ندارم خودش کارو بارش را گذاشته بود کنار ، دست هایش را زیر چانه اش گذاشته بود ، و مارا میدید که بال بال میزدیم برای هم ، که پُر بودیم از خوشی ...
بگذریم ، زندگی پستی و بلندی دارد ، بلندی اش گاهی میشود "دارم میام" و پَستی اش میشود عمق ِ یک دره ی بی انصاف ، میشود شیارِ نا متنهای توی قلبم ، میشود پوتین های لنگه ب لنگه ات توی غریب ترین خاکی که خاک خانه ات نبود ...
بعد از این پستی ، بعد از این دره ، بعد از مرگ ، دیگر چیزی برای زندگی نمیماند ، جانم به قربانِ آن لباس های خاکی ات ، بَر میشود که بگردی؟
پ.ن: از زبان دخترانی که شاید هیچوقت این متن را نخوانند...