بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

ازم پرسید دوستم داری ؟ 

طول کشید تا جوابشو بدم .. چند ماه طول کشید 

دنبال نشونه ها بودم . قبلش باید به خودم ثابت میشد ! 

هر روز چیزهای جدیدی کشف میکردم 

یروزی داشتیم باهم فیلم نگاه میکردیم 

" نیمه شب اتفاق افتاد" بود 

حامد بهداد داشت میخوند : ساغرم شکست ای ساقی .. رفته ام ز دست ای ساقی ...

ما هم زیر لب میخوندیم باهاش ، تحریر بلد نبودیم ، خندمون میگرفت وسطاش .. یه جاهایی فیلم آروم شد .. سرم روو شونه ش بود زل زده بودم به رگ دستاش ، اونم احتمالا مثل همیشه ی فیلم دیدنامون زیر چشمی داشت منو نگاه میکرد 

چشمامو بستم ، نمیدونم چی بود یه حجم عظیمی از سنگینی خورد وسط قفسه ی سینم ، دیدم آخ چقد دلتنگش بودم 

دیدم چقد خاطرشو میخوام 

نشونه ها داشتن حمله میکردن 

دیدم حاضرم سهمم از خوشبختی ِ جهان رو بدم بهش تا اون جای هر دومون خوشبخت باشه 

حاضرم وقتی آفتاب تیزه ، سایه ی درخت رو بدم به اون

اگه همه ی کفش های جهان یکروزی گم بشه حاضرم همیشه چند قدم جلوتر ازش راه برم تا سنگ ریزه هارو جمع کنم 

حاضرم تموم گوشت های خورشت رو بدم بهش :))) 

 اگه اینا دوست داشتن نبود پس چی بود ؟ 

داشت تیتراژ رو نشون میداد 

سرمو بلند کردم

گفت دوستت دارم 

گفتم منم دوستت دارم 

منم دوستت دارم 

دوستت دارم ....


پ.ن : ای حرص دهنده ی قهار ، ای خوابالو ، ای سیبیلو ، ای صاحبِ حسن :)) تولدت مبارک 


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۱
بانوی خیال