بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

توی آشپزخانه داشتم میوه پوست میگرفتم که گوش هایم با شنیدن ترکیب "فرجام برجام" تیز شد ، گفتم : چه خبره بابا ؟ گفت تحریم هارا برداشتند و پوزخند زد ! اصفهان همان شبش پر از رنگ شد ، جوان ها ریختند توی خیابان و آهنگ های قری گذاشتند و پرچم ایران را از شیشه های ماشینشان بیرون انداختند و چلچله و هلهله کردنند ، خوب است اینطوری بشود ، خوب است مردم خودشان را با بهانه و بی بهانه پرت کنند توی خوشی های دسته جمعی ،  حالا تحلیل صورت و سیرت این توافق بماند برای از ما گنده تر ها از ما بلدتر ها !

 زمان چیز خیلی عجیبیست ، ما الان جزءی از تاریخ آیندگان هستیم ،  جزءی از درس عبرتشان شاید ،  جزءی از غرور آفرینیشان ! توی بد جایی از تاریخ گیر کرده ایم ،  جایی که جنگ ها نرم و صلاح ها نرم و مرگبارند ؛ جوری شکست نفوذ میکند در تو که هیچ نمیفهمی از کجا آمد و اینطور از پا درت آورد ، توی تاریخی هستیم که خودش را گم کرده در مفهوم استقلال در مفهوم صلح ! تاریخ حالا جزئی از ماست و ما توی تاریکی مطلقش دنبال نور میگردیم و کاش پیدا شود روزی که برسیم به نور مطلق !  به روشنایی ،  به لبخند ... کاش بچه هامان توی تاریخی قدم بزنند که آقابالاسری تو جهان نباشد ، که توسری خوری نباشد ، که فحشی نباشد که ظلمی و جنگی نباشد ... کاش یک شیمیدان پیدا شود و برای مفهوم زیبا بودن ، اصلاح میکنم ! برای مفهوم انسانِ خوب بودن فرمولی ارائه دهد ، فرمولی که حاصل جمع ِ انسانیت هاست ، حاصل جمع دست کسی را گرفتن ، شانه ی امنی برای کسی شدن ، درختی را کاشتن ،  هدیه دادن ،  دوست داشتن !  فرمولی که در آن ثروت ،  رنگ پوست و دین اثر ندارد ،  و بعد مرکزی جهانی ایجاد شود که دستگاه های خوب بودن سنج درست کند ، هرسال بجای سرشماری بروند در خانه هارا بزنند و میزان حال خوب آدمهارا بسنجند ،  بعدترش توی شهر بجای کمپ ترک اعتیاد و سازمان انتقال خون ! شهر پر شود از کمپ های ترک خشم ، ترک خودناباوری ،  ترک بی اعتمادی ، ترک تنهایی !  شهر پر بشود از سازمان هایی که آدم ها میروند و حال خوبشان را اهدا میکنند ، جهان پر شود از صلح و دیگر انقد گیر ندهند به هم آدم گنده ها ! انقدر سخت نگیرند برای هم ، انقد دست یافتن به آرامش را برای هم صعب الوصول نکنند !  کاش لااقل ثمره ی تاریخ ِ پر خون ِ ما ،  دنیای بهتری باشد برای بچه هامان !

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۳
بانوی خیال

آدم باید بلد باشد خودش را خوشبخت کند ، یا دست کم خودش را خوش بخت ببیند ! تقصیر هیچ کس جز خودمان نیست که اینطوری حل شده ایم در اسید نا امیدی ! بسکه شرط گذاشتیم برای زندگی هامان ، بسکه صغری و کبری چیدیم برای لبخند هامان ، بسکه گفتیم اگر فلان دانشگاه قبول شوم خوشبختم ، اگر فلان جا استخدام شوم خوشبختم ، اگر بتوانم آن سرویس طلا را بگیرم ، اگر بروم خارج ، اگر روی فلانی را کم کنم ، اگر با فلانی ازدواج کنم .... چشم و دلمان را دواندیم دنبال اما و اگر ها و ندیدم دانه های ساعت شنی همینطور پایین می ریزند ! یادمان رفته خوشبختی را از دل داشته هایمان پیدا کنیم ُ سخت بچسبیمشان ، یادمان رفته خوشبختی شاید همین عجله کردنمان برای رسیدن به خانه باشد ، همین ولو شدن رو تخت و بغل کردن بالشت هامان ، خوشبختی شاید دیدن دختر خاله مان در لباس عروس باشد ، شاید نان سنگک صبح باشد با حلیم عدس ، شاید تلاقی نگاه با مسافرهای توی اتوبوس باشد ، شاید خم شدن و بستن بند کفش در عبور بی رحمانه ی خیابان ها باشد ، شاید دیدن رد سفید موشک های توی آسمان باشد ، شاید خوردن چای باشد بغل دست مامان ، شاید داشتن کسی باشد که موقع رد شدن از خیابان خودش را قفل کرده به تو و با دست هاش بهترین امنیت جهان را در تو ثبت میکند ، شاید نشستن وسط قالی های قرمز حرم باشد ، شاید خواب رفتن های چندثانیه ای توی کلاس باشد ...

 خوشبختی منتظر ماست ، منتظر ماست تا میان این همه آه و ناله و دل نکندن از نداشتن ها و داشته های از دست رفته پیدایش کنیم ، هیکل نحیف و لاغرش را بغل کنیم و نگذاریم جُم بخورد از پیشمان ، بیاید حتی اگر تمام دنیا خوشبختی را در تعداد صفرهای حساب بانکی میبیندد ، ما دستمان را بالا نگه داریم و بگوییم رخصت آدم ها ! رخصت!که من نه به سبک شما بلکه به سبک خودم سهمم را از خوشبختی گرفته ام :)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۰
بانوی خیال

دارم همه چیز را فراموش می کنم

مثل خنده های بی رحمانه ات

 مثل زخم توی ابرویت

  مثل...

اما یک چیز لعنتی هیچ رقمه پاک نمیشود از من،

 رگ های آبیِ کبود دست هات

   همان ی که شک ندارم رد ِ خودکار خداست

وقتی که داشته امتحان می کرده خودکارش برای نوشتن باقی خوبی هات هنوز جوهر دارد یا نه..




پ.ن: از نوشته های خیلی قدیمی ! خیلی خیلی قدیمی ...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۷
بانوی خیال

دل تنگت شدم

 و دلتنگی کلمه شد و برایت نوشت میخواهمت

و دلتنگی دست شد و خودش را انداخت دور گردنت

 و دلتنگی پا شد و تا دیدنت دوید

و دلتنگی پیراهن سورمه ای شد و خودش را به تو پوشاند

و دلتنگی باد شد و تورا توی خودش حل کرد

 و دلتنگی برگ شد و زیر پات ترک برداشت

و دلتنگی هوا شد و خودش را هُل داد توی ریه ات

   و دلتنگی ....


میبینی؟ تو چیزی نیستی جز تجمع ِ دلتنگی های شدیدم در یک تن !

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷
بانوی خیال

باران ها دیر کرده اند

ابر ها پیر شده اند و مچاله و لاغر

چای ها ، بی هل

قالی ها ، بی گُل

بازار ها ، بی رونق

سیب ها ، کال

خیابان ها ، بن بست

خدا ، دور

غم ، نزدیک

شعر ها ، بی وزن


لعنت به تو که نبودنت این همه در من ، این همه در جهان ، موثر است !

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۰۲:۰۵
بانوی خیال

دست هایت

در چرخش احوال ِ من

یک واجب ِ مطلق اند ...!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۲
بانوی خیال