بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

آخ ماهی جان

ماهی قرمزِ کاکلی

بیا و تو برای حال خوب این دنیا و آدم هاش دعا کن ، تو برای سبزتر شدن جهان دعا کن ، برای لطافت حرف هامان ، برای غرور های از دست رفته مان ، برای ترک های روی دل هامان دعا کن ، بیا و واسطه شو بین ما و اوستا کریم ، صدای تو روشن تر از ماست ، صدای تو گرم تر از ماست ، صدای تو پُل دارد به گوش های خدا ... !

دعا کن جهان پر شود از حریرِ لب:)خند ، خاک پُر شود از بذر صلح ، آب پُر شود از مزه ی عشق ، آتش پُر شود از روشنیِ صبر ... و حالمان خوب باشد ، حال هم را خوب کنیم ، "ما" باشیم بجای تمام "من" ها ، "اردیبهشت" باشیم بجای تمام خزان ها ...

آخ ماهی جان

ماهی قرمزِ کاکلی

بیا و دعا کن آن اتفاق خوب بی افتد ...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۷
بانوی خیال

.


تو را خبر ز دل بی قرار باید ُ .... نیست !


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۶
بانوی خیال

تصور کنید آدمی را که شوقِ دویدن دارد ، شوق سرک کشیدن توی کشف نشده ترین نقطه های دنج جهان را دارد ، شوق نو شدن ، شوق زندگی ، شوق شروع شعر ، شوق دلباختگی دارد اما ...

اما درست همان جایی که ایستاده تا بند کفش هایش را سفت کند ، یکهو دستی پیدا میشود ، از زمین بیرون میزند و پاهاش را سفت میچسبد ، آنقد کش می آید این اجبار تا سر ِ آخر ، آدم باور میکند از اول ریشه داشته و کجا میشود دید درختی را که بی ریشه بدود؟ 


های مردم ... اگر مرهم نیستید ، اگر مرهم نیستیم ! لا اقل دستی نباشیم برای باورِ مرگ ، سیلی  نزنیم به امید کسی ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۶
بانوی خیال

خوبی عینکی بودن اینه که وقتی خسته ای ، عینک رو در میاری و همه چیزو تار میبینی ...و بدیش اینه که میفهمی آدما وقتی تار میشن ، قشنگ ترن ، خوب ترن... مثل خیلی وقت پیش ، که وقتی دور بودی حکم آدمی رو داشتم که عینک نزده و تار میدیدمت ! خوب میدیدمت!اما ... غافل بودم از کیفیتِ اصلی وجودت !و دیر فهمیدم که عینک لازمم ... خیلی دیر ... 


پ.ن: ولی من اون جهلِ بی منطق رو عاشق بودم!کاش عینکی نمیشدم

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۵۲
بانوی خیال

گفته بودمت چقدر فراری ام از آدم هایی که توی عشق با تجربه اند ؟ گفته بودم چقدر دوست ندارم آدم هایی را که بدون شناختنت ، بدون کشف کردنت ، حرفای عاشقانه می زنند؟ اما حالا سخن این ها نیست جانان ! من تورا و تمام لحظه های دستپاچگی و بلد نبودن هایت را ، تمام ساده حرف زدن و ذوق چشمهای نا بلدت در برابر هجوم علاقه را ، تمام نگاه های گیجت روی حرف هام وقتی برایت سعدی میخواندم را ، عاشق بودم ! ما بی تجربه ترین و صبورترین علاقمندان ِ این دیوان ِ بلند بودیم ! یادت هست ؟ یادت هست اولین بار دست هم را گرفتن و گر گرفتن زیر شدت ِشرم؟ یادت هست راه که میرفتیم چقدر چشم هایمان دو دو میزد بین آدم ها که مبادا آشنایی ، دوستی ما را ببیند ، و از ترس آنقدر به هم نزدیک نمیشدیم که باید؟ یادت هست علاقه چقدر پاورچین پاورچین آمد و خودش را چسباند به دل هایمان و هی کش آمد ؟ 

حالا اما همه چیز فرق کرده ، اگرچه هنوز گاهی دستپاچه میشویم و سرخ و سفید ولی دیگر نا بلد نیستیم ! آنقد برای کند و کاو  در هم وقت داشته ایم و امید ، که حالا پیچ و خم ِ هم را از بّریم  . حالا دیگر تمام کوچه های شهر را ، تمام شب های تابستان را ، تمام بیت های مثنوی را ، تمام آیه های نور را از حفظیم . حالا تو خوب میدانی که دقیقا کدام شعر را کجا توی گوشم بخوانی تا من از تمام دلخوری ها دست بردارم و دوست داشتنت در دلم ولوله کند ، مثلا بلدی وقتی سرِ دیر آمدنِ دیشبت به خانه از تو دلخورم و اصرار دارم خودم تنهایی تا خانه بیایم پشت گوشی با همان صدایِ خالص و ناب بخوانی " می خوام تو رو ببینم ، نه یکبار ، نه صدبار ، به تعداد نفس هام ... برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم همه چشمارو میخوام " و صدایت از مرزها عبور کند از بزرگ راه ها ، از اتوبان ها ، از خیابان ها  عبور کند از پشت گوشی رد شود از گوشم رد شود از سرم رد شود از چشم هام رد شود و بپیچد توی تمام تنم و همان جا حتی اگر وسط خیابان باشم میخ شوم به زمین تا برسی به من !  تو حتی میدانی من چقدر بیزارم از مسخره شدن وقتی برای دخترکان توی فیلم ها گریه میکنم ، تو میدانی چقدر عطر وانیل را دوست دارم ، تو میدانی ام !!!! و من هم تو را بیشتر از همیشه یاد گرفته ام ! میدانم وقتی نگران قسط های عقب افتاده ی ماشین هستی باید برایت چای دارچین درست کنم و تمام مهمانی هارا کنسل کنم ، میدانم وقتی فوتبال میبینی باید بنشینم کنار دستت و با تمام بیزاری ام از فوتبال تیم مورد علاقه ات را تشویق کنم و جیغ بزنم و هورااا هوراا کّنان برایت سیب پوست بگیرم .

حالا دیگر باکی نیست من را که "فاش کسی شود  آنچه میان من و توست " بگذار همه بدانند که من جز برای تو نمیخواهم خودم را ، بگذار همه بدانند اصلا که این خانه ی کوچک ، همین مکعب ِ خوشبخت ِ دوست داشتنی ، جاییست که ما دانه ی پرتقال علاقه ی مان را آب دادیم ، آفتابش دادیم ، قد کشید و حالا نهالی شده پر از طراوت ِ امید ! میدانم زندگی پستی و بلندی دارد جانِ دل ، میدانم منی که خانوم ِ خانه ام باید بلد باشم با تمام جان برای حفظ این نهال ِ سرکش و عجول تلاش کنم ، تا حتی اگر گاهی غمگین و خسته و رنجور شد ، گاهی آفتاب ِ علاقه خودش را به آن نرساند ، حتی اگر هزار و یک بلا افتاد به جانش ، نگذارم ، نگذاریم ! شاخه هاش بشکند ، نگذاریم شته ها امان ِ تعهدش را ببُرند !

باید بلد باشم ، باید بلد باشیم که وقتی دوتایی زیر سنگینی ِ دلنشین ِ این خانه هستیم ، ابدأ و در هیچ چاه و چاله ای کم نیاوریم ، دستمان خسته نشود ، رها نکنیم خانه را که بعد وزنش روی دیگری سنگینی کند و آن یک نفر له بشود ! همدیگر را له نکنیم زیر سنگینی ها ! میدانم باید چطور کم نیاورم ، دوست داشتنت مثل استاد های خصوصی ِ پروازی و خیلی بلد بود ، که با کت و شلوار و اخم های ریز ریزکی و جدیت های گاه ب گاه همه چی را یادم داد ، بلدی را یادم داد ، من ِ ضعیف ِ بی هوش وحواس را به جنگجو ترین دژبان ِ این علاقه تبدیل کرد !

حالا که هم من خوب رگ خوابت را از بَرَم و تو هم خوب میدانی کجای بی قراری هایم را بغل کنی که کم نیاورم زندگی مزه ی بهتری دارد ! مثل مزه ی همین نهال پرتقال که دارد میوه میدهد ! راستی گفته بودمت ؟ که اسم تورا گذاشته ام روی این نهال ؟ که اسم تو خود عشق است و  عشق نام کوچک توست ...


پ.ن : نوشته شده برای مسابقه ی رادیو بلاگی ها به مناسبت جشن سپندارمذگان

پ.ن : بی عشق از عشق نوشتن کار سختی بود ...



۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۷
بانوی خیال