بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ماهی بودن باید اتفاق جالبی باشد ؛ تصور کنید ماهی کوچک نارنجی رنگی را که در یک گوشه ی آرام آبی ها دارد زندگی می کند،و هر 8ثانیه یکبار همه چیز را فراموش میکند!هر 8ثانیه یکبار یادش می رود به ماهی های محل صبح بخیر گفته یا نه، یادش می رود دلش را شکسته اند،یادش می رود که سال پیش در نبرد با علامت سوال های آویزان باله ی سمت چپش شکسته،یادش می رود دوستش او را در بردن به کلوپ قال گذاشته،یادش می رود که دیروز کوسه ها پدرش را بلعیده اند ! و هر روز ، هر دقیقه ، و هر چند ثانیه یکبار دوباره به دنیا می آید،دوباره از دیدن اَره ماهی خنده اش می گیرد، دوباره دیدن علامت سوال های آویزان وسوسه اش می کند،دوباره حس شیرین خوردن بستنی را برای اولین بار تجربه می کند،دوباره صبح بخیر میگوید و برای ماهی های محل آرزوی داشتن روز خوب میکند، و دوباره و دوباره و دوباره مادرش را بوسه باران می کند!

آخ ، اما هنوز هم یکجای این رویای لعنتی می لنگد! من اگر ماهی هم بودم،هر 8ثانیه یکبار عاشقت می شدم ...


*عنوان از علیرضای آذرِ خوب، علیرضای آذرِ جان .


۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۷
بانوی خیال

تمام درد من اینجاست
تو هرکاری کنی خوبی...
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۳
بانوی خیال

گاهی وقتا دوتا راه پیش روته یکیش ختم میشه به مصلحت که آثار جانبیش اینه که تو این راه باعث میشی یک تا چندین نفر از تو ناراحت بشن ازت کینه به دل بگیرن و یه حس عذاب وجدان مسخره همیشه بیخ گلوت باشه...و راه دوم اونیه که تو میشه آدم خوبه کسی از دستت ناراحت نیست تو میشی اونکه با وجود اینکه میدونی راهت غلطه اما ادامه میدی و خب صد البته مدارا میکنی فقط واسه اینکه اون عذاب وجدانه دست از سرت برداره!

این خیلی خوبه که وقتی سر دوراهی هستی بدونی دقیقا کدوم راه درسته و اتفاقا همون راه رو هم بری.... اما بدیش اینه خوب که گذشتی از اون جا،وقتی نشستی تا نفس تازه کنی و اون کوله بار عذاب وجدانه رو چند لحظه زمین گذاشتی، به این فکر کنی نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نکنه راه درست یعنی خوشحال کردن آدمایی که دوستشون داری نکنه راه دست یعنی کوتاه اومدن از همه خواسته ها و عقایدت؟

من شاید تموم این مدت رو داشتم خودخواهی میکردم که نه خواستم عوض بشم و نه خواستم کسی رو عوض کنم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۸
بانوی خیال

تو این مدت نسبتآ طولانی متوجه یه موضوعی راجع به خودم شدم که خیلی عجیب بود... برای من غم از دست دادن هرچیزی تو زندگیم سیر صعودی داره !جوری که دو سه ماه اول همه چی خوبه و دنیا  پر از صدای بلبل و درخت چناره ..اما بعدش کم کم انگار روزنه های قلبم باز میشن،بچگی میکنن دادو قال میکنن غر میزنن عاصی میشن و منو بیشتر و بیشتر و بیشتر تو منجلاب تنهایی غوطه ور میکنن

درست مثل دندون درد! وقتی سرت رو خوابوندی رو صندلی و یه نفر بالای سرت مته به دست گرفته و میتراشه تورو،عصب هاتو میسوزونه و تو همچنان حالت خوبه ، اما چند ساعت بعد درست وقتی نه از اون دکتر مته به دست خبری هست نه بی حسی، شروع میکنی به فهمیدن و طبیعتآ اون لحظه ها فهمیدن یعنی درد کشیدن...!

فکر میکنم اونقدر ضعیفم که حاضرم کل عصب های تنمو به دست کشیده شدن بذارم ولی هیچوقت این سِر بودنه از بین نره!



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۴
بانوی خیال

چند روز پیش قصد داشتم چندتا از مطالب وبلاگم تو بلوگفا رو اینجا ثبت کنم تا بمونه! اما چند دقیقه ک گذشت به فکر خودم خندیدم "موندن" دیگه لااقل برای ما از فعلیت افتاده ... از وقتی آدما مارو عادت دادن به نبودنشون از وقتی اینترنت مخابرات مارو عادت داد به قطع شدن های بی موقعش... از وقتی نوشته هامونو ازمون گرفتن و ما عادت کردیم به ننوشتن ...موندن فعلیتش رو از دست داد... اعتراف به این موضوع خیلی سخته اما من به طرز عجیبی یاد گرفتم که عادت کنم ...این دلیل نمیشه وقتی صفحه اون وبلاگ لعنتیمو باز میکنم بغض نکنم.


پ.ن:نوشته ها در عین حال که میتونن مهربون باشه میتونن بی رحم ترین یادآور ها هم باشن... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۴
بانوی خیال