بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

بی پرده...

بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بی افتد

تو این مدت نسبتآ طولانی متوجه یه موضوعی راجع به خودم شدم که خیلی عجیب بود... برای من غم از دست دادن هرچیزی تو زندگیم سیر صعودی داره !جوری که دو سه ماه اول همه چی خوبه و دنیا  پر از صدای بلبل و درخت چناره ..اما بعدش کم کم انگار روزنه های قلبم باز میشن،بچگی میکنن دادو قال میکنن غر میزنن عاصی میشن و منو بیشتر و بیشتر و بیشتر تو منجلاب تنهایی غوطه ور میکنن

درست مثل دندون درد! وقتی سرت رو خوابوندی رو صندلی و یه نفر بالای سرت مته به دست گرفته و میتراشه تورو،عصب هاتو میسوزونه و تو همچنان حالت خوبه ، اما چند ساعت بعد درست وقتی نه از اون دکتر مته به دست خبری هست نه بی حسی، شروع میکنی به فهمیدن و طبیعتآ اون لحظه ها فهمیدن یعنی درد کشیدن...!

فکر میکنم اونقدر ضعیفم که حاضرم کل عصب های تنمو به دست کشیده شدن بذارم ولی هیچوقت این سِر بودنه از بین نره!



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۶
بانوی خیال

نظرات  (۲)

۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۳ یاسمین پرنده ی سفید
منم اینطوریم.... خیلی وقتا دردام با مرور زمان پر رنگ تر میشن...
میفهمم چی میگی :)
این حکایت همون چیزیه که تو وبلاگم نوشتم... عادت معنی نداره! ما هیچوقت به دردا عادت نمیکنیم! فقط یاد میگیریم چطوری باهاشون کنار بیایم :)
میفهممت رفیق :)
پاسخ:
راستش انتظار نداشتم اینجوری بشه!
۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰ یاسمین پرنده ی سفید
گاهی گمتن نمی کنی و میشود...
گاهی نمیشود که نمیشود! :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی